یکی از فضلای قم می گفت: من در روزهای آخر عمر علامه، عصرها به منزل ایشان می رفتم تا اگر چیزی احتیاج داشته باشند تهیه کنم و قدری هم استاد را در صحن منزل راه ببرم. روزی به ایشان گفتم چیزی احتیاج دارید؟ چند مرتبه فرمودند: احتیاج دارم! احتیاج دارم! ... من متوجه شدم که گویا منظور علامه مطلب دیگری است و ایشان در افق دیگری سیر می کنند. سپس به درون اتاقی راهنمایی شدم. علامه هم وارد همان اتاق شدند و در حالی که دایم چشم شان بسته بود و باز نمی کردند به اذکاری مشغول بودند که من نتوانستم بفهمم چه ذکری است. موقع نماز مغرب فرا رسید. دیدم علامه در همان حالی که چشمان شان بسته بود، بدون این که به آسمان نظر کنند مشغول گفتن اذان شدند و سپس شروع به خواندن نماز مغرب کردند. از کنار اتاق دستمال کاغذی برداشتم تا روی آن سجده کنند. ایشان کناری زدند. مهری از اتاق دیگری آوردم و بر محل بلندی گذاردم، سجده کردند. روزها می گذشت و حال ایشان سخت و سخت تر می شد تا این که استاد را در قم به بیمارستان انتقال دادند. به هنگام خروج از منزل به زوجه مکرمه خود می گویند: "من دیگر بر نمی گردم"!
لقمانی، احمد. علامه طباطبایی میزان معرفت. تهران: موسسه انتشارات امیر کبیر، شرکت چاپ و نشر بینالملل، 1380 ، 1382. ص. 91