آیه الله ابراهیم امینی نقل کرده: یادم است وقتی در همان سال آخر بیماری که ایشان وفات کرد، در تابستان در دماوند بود و ما در آنجا به خدمت علامه رسیدیم. به هر حال آن جلسه ای بود، بحث های مختلفی شد در حدود یکی دو ساعت بودیم.
بعد ایشان فرمود: می خواهید توی این باغ برویم، بگردیم، خوب حالشان خوب نبود، و دیگر نمی توانستند زیاد راه بروند و ما خواستیم که به ایشان مثلا زحمت ندهیم و گفتیم: نه آقا، ما می رویم و می گردیم. البته باغ کوچکی بود، ایشان فرمودند: که نه، باغ قشنگ و بزرگی است، برویم بگردیم. ما گفتیم: آقا شما بروید در آن اطاقتان، اطاق آن طرفی بود، یک استراحتی بکنید، بعد از استراحت می رویم عیب ندارد. عصری میرویم آنجا می گردیم.
ما نشسته بودیم توی اطاق، یک وقت دیدیم که ایشان رفتند بیرون که خودشان بروند، خانم ایشان از آن طرف ما را صدا زد و گفت: آقا داخل باغ است و در انتظار شما می باشد. وقتی رفتیم دیدیم که بلی آقا عصا زنان خودش را به باغ رسانیده است. ما هم دنبالشان به قدم زدن ادامه داده و ضمن آنکه زیر بغلشان را گرفته بودیم در باغ به گشت و گذار پرداختیم.
ایشان می فرمود که این باغ، خیلی باغ بزرگی است، شاید هم یک جای دیگر باغ می دیده، مدام می فرمود این باغ خیلی وسیع، زیبا و باصفاست در حالی که باغ بسیار کوچکی بود.
گلی زواره، غلامرضا. جرعه های جانبخش: فرازهایی از زندگی علامه طباطبایی. موسسه فرهنگی انتشاراتی حضور. ص. 411
(برچسب ها: سفر، دماوند)