شاگردان علامه، نقل کردهاند که استادشان در مراحل سیر و سلوک به مرحلهای رسیده بود که دیدن صور برزخی یا عالم مثال برای او، چندان کار مشکلی نبود. شهید مطهری هم به این واقعیت اشاره کرده و خاطر نشان ساخته که علامه طباطبائی مسائل غیبی را که مشاهده آن برای افراد عادی دشوار است، میدیدهاند. استاد سید محمدباقر موسوی همدانی یکی از حالات علامه را طی داستانی واقعی به شرح زیر نقل کرده است:
زمانی بعضی از آشنایان، از من خواهش کردند که در تهران درس عقاید بگویم و خلاصهای از آن به صورت کتابی در بیاورم. روزی آیت الله حائری در محل ییلاقی مهمان بودند به ایشان عرض کردم، من برای بحث معاد این کتاب، احتیاج به خاطره روشنی دارم، ایشان فرمودند اتفاقا علامه طباطبایی خاطره دلنشینی دارند و آن خاطره را برایم نقل کردند من بهتر دیدم که به قم بروم و از خود علامه بشنوم. بعد از ییلاق برای مقابله ترجمه به محضر مرحوم علامه طباطبائی رسیدم، روزی به ایشان عرض کردم آقای حائری جریانی را از شما نقل کردهاند و من خواستم از خودتان بشنوم و در کتابم نقل کنم. فرمودند کدام جریان؟ عرض کردم جریان شاه حسین ولی! فرمود بله من در نجف که بودن هزینه زندگیام از تبریز میرسید، دو سه ماه تاخیر افتاد و هرچه پسانداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید. روزی در منزل نشسته بودم و کتابم روز میز بود. مطالب خیلی باریک و حساس بود؛ دقیق شده بودم در درک این مطالب. ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی، افکار مرا پاره کرده و با خود گفتم تا کی میتوانی بدون پول زندگی کنی؟ عبارت علامه این بود که فرمود به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر به نظرم رسید شنیدم که کسی محکم، در خانه را میکوبد. پا شدم رفتم در را باز کردم و با مردی روبهرو شدم دارای محاسن حنایی و قد بلند و دستاری بر سر بسته بود که نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی؛ دستار خاصی بود با فرم مخصوص. به محض اینکه در زا باز کردم، ایشان به من سلام کرد و گفت سلام علیکم! گفتم علیکم السلام! گفت: من شاه حسین ولی هستم. خدای تبارک و تعالی میفرماید در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی؟ خدا حافظ شما! گفتم خداحافظ شما. در را بستم و آمدم پشت میز. آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم. در نتیجه، سه سوال برای من پیش آمد؛ یکی اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟ اگر این جور بود پس چرا الان سرم را از روی دستم برداشتم؟ و یا خواب بودم؟ ولی اطمینان داشتم که خواب نبودم؛ بیدار بودم. معلوم شد که یک حالت کشفی برای من رخ داده بود. سوال دوم این که آیا این آقا گفته بود "شیخ حسین ولی" یا شاه حسین ولی؟ شیخ به نظر نمیآمد، به گوشم نیامده بود، شاه هم به قیافهاش نمیخورد، این قضیه برای من بدون جواب ماند. تا اینکه سالی به تبریز رفتم و بر حسب عادت نجفم که قبل از اذان صبح به حرم مشرف میشدم و سپس به تهجد و نماز صبح و تلاوت قرآن و سپس قدم زدن در بیرون شهر نجف، در تبریز هم همین عادت را عملی کردم و میرفتم بیرون شهر تبریز، سر قبرستانها. روزی قبری را دیدم که از نظر مشخصات ظاهریاش پیدا بود قبر مرد متشخصی است؛ سنگ قبرش را خواندم دیدم نوشته "قبر مرحوم مغفور فلان و فلان الشاه حسین ولی" و تاریخ وفاتش سیصدسال قبل از آن روزی بود که به در خانه ما آمد. فهمیدم اسمش همان "شاه حسین ولی" است.
سوال سومی که برایم پیش آمد این بود که ایشان از خدای تبارک و تعالی پیغام آورده بود که در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم؛ مبدا آن هجده سال کی است؟ زمانی که شروع به تحصیل علوم دینی کردم که 25 سال است و زمانی که من به نجف آمدم ده سالی است. پس این هجده سال مبداش کجاست؟ دقیقا حساب کردم دیدم که آخرین روزهای هجدهمین سالی که من معمم شدم و به لباس خدمت گزاری دین در آمدم.
طالع زاری، مهدی، 1384، نگرشی بر زندگینامه و آثار علامه طباطبایی، فروغ اندیشه،12و13. ص. 125-135